در آستانه بیست و شش سالگی این پست رو میزارم...در حالی که دیگه واقعا یک پزشک شدم و کارم رو شروع کردم...روزهای سختی رو سپری کردم اما انصافا شیرینی ها و خوشی ها هم کم نبود..

خدا رو شاکرم برای همه چیز

فردا تولدمه...خیلی عجیبه هیچ آرزویی ندارم!!!شاید دیگه انقد نرسیدم به آرزوهام که دیگه دست کشیدم از خیالبافی...واقع بین شدم ... آدم بزرگ که میشه واقع بین تر میشه... نمیدونم این ویژگی خوبه یا نه!

بهرحال چرخ گردون میگرده و ما رو درگیر بازیهاش میکنه و نمیزاره خیلی از ماجراها و اتفاقات زندگیمون به اختیار خودمون باشه...

خدایا هنوزم اینجایی؟؟؟

خدایا راضی ام به رضای تو